سلام الهه ی نازم... امروز شهامتم بیشتر از همیشه شد و به دفترچه خاطرات گذشته مون نظری انداختم چون بعد رفتنت دیگه دلمم نمی اومد به دست نوشته هایی که به عشق تو می نوشتم نگاهی دوباره بیاندازم ولی امروز یک حس غریبی بهم دست داد که از گذشته نباید فرار کرد و با انتشار دست نوشته های گذشته ی پر شکوهمون برای تو در وبلاگم یادی از اون روزای قشنگ بکنم...(نیستی ولی یادت هنوز اینجاست) اول از همه تقدیم به تو که تنها بهانه ام بودی...دوم تقدیم به همه عزیزانی که قلبشون به عشق پاک می طپه... دیشب هم دیدمت ولی چه فایده که از پشت قفس دیدمت من یک لحظه فکر کردم تو یک زندانی هستی. ومن فرشته نجاتت و می خوام نجاتت بدم. ولی همه راهها به رویم بسته بود. وخیلی از خودم بدم اومد اون لحظه دعا کردم زمین باز بشه تا منو ببلعه. حس کردم داری اشک می ریزی با این که هوا تاریک بود فهمیدم داری گریه میکنی باور کن منم اون لحظه اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی سعی کردم همش خودم شاد نشون بدم و وقتی از کنارت رفتم خیلی ناراحت شدم وتا جایی که تونستم گریه کردم. انگار تو خواب بودم دلم می خواست ساعتها بهت نگاه کنم وبهت بگم خیلی دوستت دارم وبرات می میرم ای یگانه عشقم. تا کی ای خدا برای رسیدن به اون دعا کنم. تا کی به آسمون نگاه کنم. خوب تا کی ای خدا؟ دارم می میرم ای گل ناز و قشنگم از این همه غم ای کاش می مردم وسر راهت قرار نمی گرفتم. چون میدونم مثل خودم داغون شدی نه میدونی حتما یک حکمتی بوده که من تو سر راه هم قرار گرفتیم. خدا رو چی دیدی یک روزی بهم می رسیم بهت قول میدم از اعماق وجودم باور کن.
26/3/83 سه شنبه ساعت 4:40 عصر غمهایم
عاشقانه گفتن از تو هم تمومی نداره... هر روز یک جوریی برام مثل چهار فصل خدایی یک روز بهار... بهاری زیبا که ماه اولش تولد تو رو به یادم میاره... ماه دومش سالگرد آشنایمونه... (ای کاش میشد در این دقیقه ها تلخ به گذشته ی با تو بودن برگشت...) یک روز دیگه مثل تابستون میشی تابستونی گرم برای همه... ولی برای من تلخ و سرد... چون تو اواخر ماه تیرش تو هم مثل یک تیر از کمان خارج شدی و درست قلب منو سوراخ کردی و بی توجه به احساس دردم از من عبور کردی... الانم مثل پاییزی... پاییزی بر خلاف همه پاییزها... پاییزی که دیگه پاییز انتظار مهر نیست... انتظار دیداری دوباره بعد سه ماه گرم تابستان باید در همون نطفه از بین بره... زمستان هم با همه سرماش از راه میرسه و من تمام زمستان را در تب تو می سوزم و همیشه ایامش تنم داغه... من به تو نرسیدم ولی تا آخرین غروبم تسبیح گو اسم تو هستم... و اگه کفر نباشه لحظه ای که روح از بدنم خارج میشه اسم تو را به زبان میارم... تو فکر میکنی کسی بتونه جای خالی تو رو بگیره؟ فکر نکنم چون خورشید با تو بودن یکبار طلوعی دل انگیز داشت... ولی بعدش غروبی غمگین داشت... و منو تا آخر عمرم در ظلمت سیاهی شب فرو برد... یک عمر به انتظارت نشستن هم قشنگه... ای کاش می فهمیدی همه احساسم را... ای کاش نمی رفتی ومنو در این برهوت دنیا تشنه لب نمی زاشتی... می ترسم از بی تو موندن... ای کاش در پشت غرور پناه نمیشدی... ای کاش سکوت لحظه های تو می شکست با ترنم صدات... ما عاشقیم تا ابد ولی جدا از هم... جرم من اینه که خواستم سرنوشتم را به سرنوشت تو گره بزنم... ولی نمی دونستم قبل من کسی دیگه گره محکمتری به سرنوشتت زده... ای کاش در دیروز با هم بودن آهنگ دلهامون با هم یکی نمیشد که امروز بازنده ای بیش نباشیم... ای کاش با رفتنت خدا نفسم را هم می گرفت...
فاتحه چو آمدی بر سر خسته بخوان:: لب بگشا که میدهد لعل لبت بمرده جان::