بازم دلم گرفته...همیشه دلم در تلاطم غمها بوده... تا خواستم به چیزی عادت کنم اونم در اوج بودن از دست دادم... الانم از نبودن تو دیونه شدم... دیونه ای که با همه دیونه هایی که تا حالا دیدی فرق میکنه دیونه ای که با عشق تو فقط عاقل میشه... دیگه صبر و حوصله ام کاری برام نمیکنه... دیگه قهرم با همه حتی با تو...(تو جدی نگیر) نمیدونم چرا با اینکه این همه از اعماق وجوم صدات میکنم به دادم نمیرسی... مگه تو معبود من نیستی... مگه تو الهه ی من نیستی... مگه تو قسم نخوردی هیچی منو از یادت نمی بره... دیگه خسته شدم از بس تو اتاق خالی از وجودم خودم را حبس کردم به احترام عشق پاکت خودمو حبس کردم... شاید بگی چه ربطی داره حبس کردنم در اتاق به عشق تو؟ خوب فدات بشم میگم برات: من اینجا خودمو زندونی کردم که خاطراتت پر رنگتر از همیشه بشه... در این سکوت تنهایی تنها به تو بیاندیشم... بیزارم از جمع بودن... من می خواستم فقط با تو جمع بشم و حاصل جمع شدنمون عشق بی نهایت باشه... ولی افسوس که تو رو داشتن خیالی بیش نبود... و عشقمون تفریق شد... دلم تیکه تیکه شد ولی با این حال روی هر تیکه اش حک شده من دوستت دارم... من دلم می خواد هنوزم ناز نگاتو بکشم... من دلم می خواد هنوزم شادیهام را با تو قسمت بکنم... آخه من جزء تو کسی رو ندارم... الانم دلم می خواد همه غمهات فقط مختص من باشه... وقتی از کوچه مون میرم بیرون دلمم نمیاد به سمت چپ نگاه کنم چون سمت چپ نگاهم کوچه ای است پر از خاطرات با تو بودن پر از مهربونیات پر از دلتنگیهات پر از آرزوهای محال رفته... پر از نگاههای غریبت پر از تبسم هایت... کوچه ای است که منزلی در آن است منزلگاهی که زمانی عشقی شیرین در آنجا می زیست... و عطر نفسهای گرمش در اینجایی که منم حس میشد... ولی الان چی؟ دیگه نیستی رخت سفر بستی از این دیار ما... و خیلی زودتر از آمدن پاییز همانند پرستوها کوچ کردی... پرستو عاشقم به کجا رفتی که هنوز چشم به آسمان دوخته ام... من منتظرم... تو رو خدا برگرد... هر شب در پشت بام خانه مان همانند گذشته به چشمک زدن ستارگان می نگرم و دنبال ستاره بختمون می گردم... و روزهای رفته ی را می جویم... دلم می خواد با قرص شدن کامل ماه تو برگردی... میدونم آرزوی محالیه... ولی بذار با همین حرفا الکی خوش باشم... دلم می خواد وقتی که از دور دستها می آیی بفهمی دیونه ات چقدر به یادت بوده و اون جوری که فکر میکردی بی خیال از تو و روزگارت نبوده... و با دیداری دوباره خستگی سفر و روزهای بی هم بودن از تنت بیرون بشه... زندگی نویی بسازیم... نمیدونم اون روز هست یا بازم دل بستم به رویا آمدنت...
بخدا در دل و جانم نیست:: هیچ جز حسرت دیدارش::
سوختم از غم و کی باشد:: غم من مایه آزارش::
سلام عشق پاک من... خسته که نشدی از من... خواستم یک مدتی آزادت بذارم... خواستم یک مدت بهت فکر نکنم که شاید از یادم بری... خواستم با تو و خاطراتت واسه همیشه خداحافظی کنم... ولی غافل از اینکه خاطرات بی تو بدون پر رنگتر از روزهای با تو بودنه... تو رفتی من بیشتر به بودنت پی بردم. تو رفتی من تنهایی رو بیشتر از همیشه لمس کردم یعنی دیریست که دارم به این تنهایی عادت میکنم... دلم می خواست بازم بهم نگاه میکردی می گفتی می میرم برات... منم می گفتم: خدا نکنه من بمیرم برات... همیشه چشم به مسیرهمیشگیت می دوزم همش خاطرات اون روزا جلو چشممه هنوز باور نکردم تو رفتی... فکر میکنم داری مثل اون وقتا بهم نگاه میکنی تا من سرمو بالا میکنم و میخوام زل بزنم تو چشمات... سرت را پایین می اندازی و یک شرم خاصی در چشمات حلقه میزنه... همین شرم خاص چشمات بود که منو این جوری اسیر تو کرد... (اسیر تو بودن هم عالمی داره...) همش منتظرم الهه ام پیداش بشه و بگه من هنوز مال توام دیونه... و بگه کابوس شومت دیگه تموم شد... یادمه روزایی بود که قدماتو کوتاه تر از همیشه بر می داشتی تا دیرت به مقصدت برسی و من بیشتر ببینمت... یادته بهت می گفتم: وقتی منو می بینی بهم نگاه نمیکنی و تو بهت بر می خورد وبهم می گفتی مطمئن باش من خودمو از نگاه به تو بی نصیب نمیزارم... میگفتی: همین بودنت واسم امنیته... یادمه روزایی که موقعیت پیش نمی اومد ببینمت همش نگرانت بودم و وقتی باهام تماس می گرفتی اولین حرفی که روی لبام جاری میشد این بود: کسی که مزاحمت نشده؟ تو هم می گفتی مگه مردم بیکارن مزاحم من بشن... ولی آره الهه ی من مردم بیکار بودن که تو رو واسه همیشه ازم گرفتن... چشم نداشتن ما رو با هم ببینن نزاشتن با همون دنیا کوچیک و ساختگی خودمون دل خوش باشیم...(آه خدا جونم...)
می روم خسته و افسرده و زار:: سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می روم از شهر شما:: دل شوریده و دیوانه ی خویش
قلبم ادامه خواهد داد....
سلام الهه ی آرزوهای دست نیافتنیم... قبلا گفته بودم می خوام فراموشت کنم ولی نتوانستم چون عشق تو بد جوری در قلبم آشیانه کرده... یاد تو زیباترین یادهاست... من از یادت که نرفتم؟ روزهای بارانی با تو بودن با یک رعد و برق سریع از خاطرم گذشت... من منتظر رنگین کمان عشقمون هستم... تو فکر میکنی بعد از رفتن تو رنگین کمانی در زندگیم پدید می آید... فکر نکنم؟ من هر جور فکر میکردم غیر از اینکه تو زودتر از من بری... این دفعه هم جلوتر از من بودی... ولی افسوس که بد موقعی رفتی... تو میگی روزهای خوبمون دوباره تکرار میشن...؟ نمیدونم؟ فقط میدونم با رفتنت عاشقتر شدم... الهی بسوزد پدر این عشق... و منو بیشتر از این غرق در شعله های وحشی خود بکند... می خوام فقط برای تو بسوزم تا شمع وجودم تهی شود از بی تو بودن... هر گوشه از اتاقم یاد آور یک خاطره از توست. قهرهای کودکانه ات... دوستت دارم هات... بهانه هات... نازهایت که من به جان و دل می خریدم... حتی دلم نمیاد به قاب روی پنجره که یاد آور خاطراتی از توست نگاه کنم... و قاب را در پشت پرده پنهان نگاه داشتم... الان بعد این همه مدت نگاهی بهش کردم و بوسه ای بر قاب شیشه ای زدم... نوشته روی قاب که همیشه تو ذهنمه اینه که الان برات میگم که یک وقت فکر نکنی از یادم رفته: (هر شب در رویاهام تو را می بینم... احساست میکنم... این گونه است که تو را می شناسم... این گونه باش... علیرغم پیچ و خمهای دور و فاصله کهکشانی که بین ماست... بیا و خوت را به تماشا بگذار... این گونه باش... نزدیک دور هر کجا باشی ایمانم را از دست نخواهم داد... اگر چه شبها بسیار سختند ادامه خواهم داد... که یک بار دیگر تو در می گشایی... واینجا هستی اینجا... در قلب من... و قلب من ادامه خواهد داد...) من با همه کم آوردنام در برابر تو بازم سر تعظیم در برابر عشق پاکت میزارم... من محتاج طواف تو کعبه عشقم... من منتظر اون روز هستم روزی که مثل هیچ یک از روزهای رفته ام نیست... روزی که تو برای همیشه پیشم بمونی و حتی صحبت از رفتن نکنی... تو میگی اون روز تو سرنوشتمون ثبت شده؟... نمیدانم...؟