سلام بهونه گذشته من. خوبی. می خواستم بپرسم دلت واسم تنگ شده. می خواستم بدونم هنوزم هم تو رویاهات اون بالاها هستم. میدونی با امروز بیست وچهار روز میشه که ازت بی خبرم می بینی دارم روزا رو میشمارم. همیشه با خبر چینا مخالف بودم. ولی الان همش دل می خواد یکی بهم بگه اونجایی که تو هستی چی میگذره. ای کاش حداقل یک خداحافظی خشک و خالی هم می کردی دیگه نوعش مهم نبود چه جوری باشه. مثل صبحا زودی که از خواب با صدای زنگ تلفنت بیدار میشدم و هیچی نمی گفتم تازه خوشحال هم میشدم. یا روزای که کار داشتم همش در اختیار تو بود. نمی دونم چرا اومدن آدما این قدر آسونه ولی وقتی که میرن دیگه پشت سرشون هم نگاه نمی کنن. شاید یک طرفه میرم شاید اونجایی که تویی هیچ نوع وسیله ارتباطی وجود نداره. خوب ببخشید مثل اینکه خیلی گله کردم باور کن از روزی که رفتی بغض گلومو می فشاره ولی دریغ از یک قطره اشک. خودم نگه داشتم تا روزی که تو خبری ازت بشه و اون وقت مثل قدیما گریه کنم و تو بهم دلداری بدی. توقع زیادیه؟نمی دونم چرا باورم نمیشه که دیگه تو رو ندارم.... دریاب مرا که دل دریایی من بی تو مرداب است.