-
دیگه بسه...
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1385 10:54
دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن... دیگه بسه غصه خوردن... دیگه بسه چشم به راه بودن برای تو... تو رفتی منم رفتنیم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم... دیگه پاهایم یاری رفتن بهم نمیدن... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمی شوند... می...
-
به سوی تو می آیم...
جمعه 14 مهرماه سال 1385 11:10
به سوی تو قدم برمیدارم شمرده شمرده... نمی دانم مقصد کجاست؟ ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر میدارم... برگهای بید مجنون خانه مان کم کم رنگ زردی به خود می گیرند... منم خیلی وقته که تو پاییزم ولی خبر ندارم... فصلی دیگر بدون تو برایم آغاز گشته... و من دیگه هیچی نمیدونم... و یا اینکه نمی توانم شکست را باور...
-
شبی در امتداد سحر...
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 01:51
شبی تاریک و پر از سکوت در اتاقم تنهاتر از همیشه... ناامید از فردایی روشن... بازم نقش چشمات در خیالم... تنها جایی که با همه بی قراریهام احساس آرامش میکنم... خاطرات با تو بودن در حال رفت وآمد در ذهنم هستن... هنوز چشم به راهتم دیونه... آخه چرا این نفسام تلخه واسم؟ ای کاش زودتر از موعود مقررم فرشته مرگ مرا به کام خویش می...
-
این منم باورم نمیشه...؟
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 18:35
این منم باورم نمیشه...؟ چه زود روزای قشنگمون به خاطره ها پیوست... چه زود...؟ این منم که برای همیشه به جزیره آرزوهای محال تبعید شدم. این منم که در ساحل غمها قدم میزنم و با هر غروب آرزو میکنم ای خدا این غروب به طلوع نرسه... آره این منم... دیگه واسه خودمم زندگی نمیکنم اصلا زندگی چیه؟ تو میدونی؟ یا نمی خوای بگی؟ باشه نگو...
-
چرا رفتی؟!؟!
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 19:59
دلم با بودن تو دشتی سر سبز پر از گلهای احساس عشق بود... ولی با نبودنت یکباره به کویری ترک خورده پر از خارهای خود رویش بیابانی شد... دلیلش را خودت بهتر از من میدونی دیگه لازم نیست تکرار کنم... بازم یک سوال تکراری؟ الهه ی من چرا رفتی؟ چه آسون من از یاد تو رفتم... چه آسون... باورم نمیشه این همون الهه است که روزها وشبهاش...
-
(منم عابد دیوانه ی تو...)
دوشنبه 10 مهرماه سال 1385 15:04
اول اینکه عاشقانه دوستت دارم. دوم اینکه عاشقانه می پرستمت. سوم اینکه عاشقانه می میرمت برات. چهارم اینکه الهه ی منی تا ابد. من با یک نگاه تو جون می گرفتم. با صدای تو نفس می گرفتم. می دونم این حرفا رو می فهمی. چون عشقمو باور کردی... دیدی که به خاطر آینده تو از خودم گذشتم... می دونم تو هم مثل خودم دل خوشی از این روزگار...
-
یک روز برمیگردی پیشم که دیگه نیستم...
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 14:56
الهه ی من این روزا انتظارت خیلی سختر ازهمیشه شده ومن دیریست که منتظرتم... در میان حروف الفبا هیچ کلمه ای پیدا نمی شه که در وصف خوبیهات بگم... چیه تعجب کردی! که می خوام از خوبیات بگم من دیگه اون قدر هم خودخواه نیستم که خوبیات از یادم بره... درسته تنهام گذاشتی... ولی من دل خوشم به فردایی که نمی دونم کی از سر راه...
-
(تو رفتی بی من... اما من باز از تو می نویسم...)
شنبه 8 مهرماه سال 1385 18:45
دریاب مرا که دل کویریم هنوز در عطش بارانه... دریاب مرا که دل دریایی من بد جوری داره به مردابی شوم و پر از سکوت تبدیل میشه... دریاب مرا و باری دیگر با من سخن بگو ای تنها هم نفس آینه... دریاب مرا و مرا را رها کن از زندان بی تو بودن... به خدا هر جا که تو باشی واسم بهشته... برگرد پیشم تا چشمام دوباره هاله ای از نور...
-
تنها یادگار از خاطره تو...
جمعه 7 مهرماه سال 1385 09:13
(این مطلبی که نوشتم خیلی طولانیه ولی اگه عاشق هستید تا آخرش را بخونید و اگه دوست داشتید نظرتون بگید. هم می تونید در قسمت نظرات ثبت کنید. ویا در پایین وبلاگ ایمیل بزنید. غمهایتون کوتاه...التماس دعا...) سلام الهه ی رویاهام... باور کن دیگه آمار روزها بی تو بودن داره از دستم خارج میشه(ولی تو جدی نگیر خواستم مثل اون وقتا...
-
قلب من مال تو این تنها یادگاره...
جمعه 7 مهرماه سال 1385 06:01
رفتی ولی غم رفتنت را در دلم یادگاری گذاشتی چه یادگار قشنگی...!؟(قشنگیش واسه خاطرات با تو بودن) چه یادگار تلخی...(تلخیشم واسه لحظات بی تو بودن) واسه منی که الان هیچی نیستم همین غمت یک دنیاست. میدونی من با وجود تو پر می گرفتم وبال می گشودم به سوی آرزوهای محال ولی الان چی؟ الان نه حرفی نه دلی نه قلبی نه احساسی برام...
-
یادی از گذشته مون...(4)
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 21:24
سلام ای نو گل زندگیم امروز هم می خواهم واسه تو و دلم بنویسم. دلی که کلی داغونه... وقتی تو رو می بینم خوشحال میشم و حس میکنم دیگه تو این دنیا نیستم بلکه تو آسمونام خدایا این لحظات رویایی را از ما نگیر. خدایا الهه ام رو از من نگیر... ای خدا تو این همه فرشته داری من تو این دنیا کسی رو ندارم فرشته منو از من نگیر. خدایا...
-
یادی از گذشته مون...(3)
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 10:36
الهه ی نازم امروز هم بدون تو سپری شد نمی دونم چرا این لحظات این جوری می گذره امروز هم انتظارت را داشتم. و بارها از کوچه تان گذر کردم ولی در این شهر نشانی از تو نمی یابم دلم برای نازنین ترینم خیلی تنگ شده و امروز هم دلتنگت بودم. ای خدا ای کاش ازش خبری میشد اون موقع راحت میشدم باور کن الان حس میکنم خیلی بیشتر از احساسم...
-
یادی از گذشته مون...(2)
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 07:35
سلام ای نو گلم دیشب هم ای کعبه عشق طوافت کردم ولی چرا باید سرنوشت پلی باشد بین منو تو. باور کن هر وقت می بینمت خیلی افسوس می خورم که چرا زودتر از اینا عاشق هم نشدیم. اون موقع شاید شرایط بهتر از الان بود. میدونی فردایی ندارم اگه هم داشته باشم فردای بدون تو رو نمی خوام. میدونی تو همه دنیا من هستی. باور کن وقتی از پیشت...
-
یادی از گذشته مون... (۱)
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 23:21
سلام الهه ی نازم... امروز شهامتم بیشتر از همیشه شد و به دفترچه خاطرات گذشته مون نظری انداختم چون بعد رفتنت دیگه دلمم نمی اومد به دست نوشته هایی که به عشق تو می نوشتم نگاهی دوباره بیاندازم ولی امروز یک حس غریبی بهم دست داد که از گذشته نباید فرار کرد و با انتشار دست نوشته های گذشته ی پر شکوهمون برای تو در وبلاگم یادی از...
-
امشب به قصه دل من گوش میکنی فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 20:11
عاشقانه گفتن از تو هم تمومی نداره... هر روز یک جوریی برام مثل چهار فصل خدایی یک روز بهار... بهاری زیبا که ماه اولش تولد تو رو به یادم میاره... ماه دومش سالگرد آشنایمونه... (ای کاش میشد در این دقیقه ها تلخ به گذشته ی با تو بودن برگشت...) یک روز دیگه مثل تابستون میشی تابستونی گرم برای همه... ولی برای من تلخ و سرد... چون...
-
(صبحت به خیر عزیزم)
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 06:19
بازم صبحی دیگر شروع به شمارش کرد در صفحه تقویم... و من هنوزم هستم... منی که میگفتم بدون تو می میرم... خوب شاید هم مرده ام و خودم بی خبرم... ثانیه ها دقیقه ها ساعتها روزها و شبهام و ماهها و فصلها و بالاخره سالها از بی تو بودن میگذرد... ای کاش در همین ثانیه های نخست جون می سپردم... ای کاش تو برمیگشتی و می دیدی با نبودنت...
-
(هنوزم عاشقانه دوستت دارم...)
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 23:22
امروز هم گذشت... فردا هم میگذره... دیگه قرار نیست معجزه ای خاص پیش بیاد... تو رفتی از کنارم... منم چشم به راهی که تو رفته ای دوخته ام... می خوام بدونم به آرزوهات رسیدی یا مثل من بی خیال شدی...( تو جدی نگیر) بعد این همه روز که داریم وارد ماه سوم دور از هم بودن می رسیم هنوز باورم نشده که دیگه ندارمت... هنوزم عاشقانه...
-
هر جا هستی خدا به همرات ای بهترینم...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 07:36
انتظار خیلی تلخ و کشنده است... مخصوصا انتظار کسی را داشته باشی که به اومدنش زیاد امیدوار نباشی... ولی با این حال هنوز در قلبت یک کور سویی چشمک میزنه... هنوز دل خوش به بازگشتش هستی... هنوز به یادش هستی... هنوز دل خوش به خاطرات مشترکتون هستی... هنوز تو ایستگاه انتظار منتظر اومدنش هستی... (آه خدا جونم) پس چرا نمیاد...؟...
-
صدام کن ای تنها صدایم...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 23:32
بازم دلم گرفته...همیشه دلم در تلاطم غمها بوده... تا خواستم به چیزی عادت کنم اونم در اوج بودن از دست دادم... الانم از نبودن تو دیونه شدم... دیونه ای که با همه دیونه هایی که تا حالا دیدی فرق میکنه دیونه ای که با عشق تو فقط عاقل میشه... دیگه صبر و حوصله ام کاری برام نمیکنه... دیگه قهرم با همه حتی با تو...(تو جدی نگیر)...
-
هنوزم عشق منی...
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 11:25
سلام عشق پاک من... خسته که نشدی از من... خواستم یک مدتی آزادت بذارم... خواستم یک مدت بهت فکر نکنم که شاید از یادم بری... خواستم با تو و خاطراتت واسه همیشه خداحافظی کنم... ولی غافل از اینکه خاطرات بی تو بدون پر رنگتر از روزهای با تو بودنه... تو رفتی من بیشتر به بودنت پی بردم. تو رفتی من تنهایی رو بیشتر از همیشه لمس...
-
قلبم ادامه خواهد داد....
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 21:58
قلبم ادامه خواهد داد.... سلام الهه ی آرزوهای دست نیافتنیم... قبلا گفته بودم می خوام فراموشت کنم ولی نتوانستم چون عشق تو بد جوری در قلبم آشیانه کرده... یاد تو زیباترین یادهاست... من از یادت که نرفتم؟ روزهای بارانی با تو بودن با یک رعد و برق سریع از خاطرم گذشت... من منتظر رنگین کمان عشقمون هستم... تو فکر میکنی بعد از...
-
انتظار تو قشنگترین بهانه ماندن...
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 08:19
مثل همیشه پشت پنجره های انتظار دلم گرفته... همش منتظر طلوعی متفاوت با همه طلوع ها هستم... منتظر سپیده دمی هستم که تو برگردی از سفر... روزها و شبهام بی هدف سپری میشن اما هنوز غم تو در دلم ریشه زده و داره کم کم واسه خودش درختی تنومند میشه درختی که هر برگش پر از خاطرات بی تو بودنه... پراز نامهربونیها... پر از...
-
نمیدانم سرای محبت کجاست... بازگشتی دوباره به سوی تو...
شنبه 1 مهرماه سال 1385 21:46
اول هر چی سلام...چیه منتظر بودی بازم برات بنویسم... خیلی حرفا دارم ولی چه فایده از گفتنشون... دیگه چه فرقی میکنه... حرفام از این به بعد تلختر از همیشه است... خیلی بی وفا شدم؟ خوب چه اشکالی داره من حداقل نقش یک آدم بی وفا رو برات بازی کنم... به خدا مجبورم به خاطر خوشبختیت بد بشم... به چشم تو بی وفا باشم بهتر از اینه که...
-
خداحافظ همین حالا...
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 15:57
سلامی در آخر راه عاشقی سلامی در ابتدای راه بی تو بودن... من دیوانه وار دوستت داشتم و از این پس هم خواهم داشت. دیگه خسته شدم می خوام برم یک جای دور یک جایی غیر از اینجا که خاطرات رفته ی تو را در ذهنم زنده نکنه... من شکستی غریب خوردم که باورم نمیشه... ولی باید لمس کنم این شکست را... تشنه لب بمونم تا ابد... دیگه سقف...
-
سر آغاز پاییز بی تو بودن...
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 13:09
سلام الهه ی نازم... دیگه خسته شدم از انتظار... جزء یک قلب شکسته در قفس و اشک چشمام و یک دل آکنده از آه و افسوس چیزی برام نمونده... خاطرات با تو بودن هر چی میگذره دست نیافتنی تر میشن. میدونم بین من و تو اون وقتا که راهی نبود همیشه نگرانت بودم الان که فرسنگها ازم دوری چی باید بگم... هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون که نباید...
-
ای کاش می فهمیدی عاشقتم دیونه...
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 21:32
سلام الهه ی انتظار... بازم سکوت شب و یادی دوباره از تو... امشب هم یکی دیگه از شبهای بی تو بودنه... خوش به حال تو که عکسمو داری اگه دلت تنگ بشه میتونی یک نیم نگاهی بهش بکنی (البته اگه عکسمو پاره نکرده باشی...) حس میکنم داری به من فکر میکنی چند دقیقه پیش تلفن زنگ خورد فکر کردم تویی... ولی نه تو نبودی... چرا برگشتی؟ مگه...
-
منم اون عاشق دیروز... غریبه امروز...
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 16:32
اول هر چی سلام دلم. تو فکرم در یادم در رویاهام در آرزوهای محالم هنوز نقش اولی میدونم حرفام واست تکراری شده ولی من دارم جون میدم تا با نگاه کبریایی تو... با ترنمت تولدی دوباره بیابم... افسوس که هنوز دل خوشم به رویا دست نیافتنی... باران با تو بودن هیچ وقت بند نمیاد... پس به بارش ادامه بده و منو خیس کن از نم نم اشکات......
-
الهه ی نازم...
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 14:14
..../6/26 الهه ی من سلام. امروز بعد شصد روز چشم انتظاری یادی از من عاشق دیروزت کردی... میدونستم یک روز میاد که دلت برام تنگ میشه... مثل اون وقتا بین خواب و بیداری با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم انتظار هر کس را پشت خط داشتم جزء تو...! چون فکر میکردم دیگه بی خیالم شدی... اولش نشناختمت نمیدونم شایدم بهت کردم...؟ فکر...
-
گذشته ی پر شکوه...
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1385 22:24
23/6/85 سلام الهه ی فراموش شده من( البته به قول خودت) چند روز پیشا پیغام برام فرستاده بودی گویا میخواستی جویای حال من بشی چه عجب! بعد این همه روز یادی از من کردی...! اگه خودت مثل اون وقتا پیش قدم میشدی صفاش بیشتر بود مگه نه...؟ حالا بگذریم میدونم توقع زیادیه...! مهم اینه هنوز به یادمی... منم دیونتم... ولی دیگه بسه تو...
-
بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی...
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 12:33
سلام الهه من. دلم برات تنگ شده یعنی خیلی خیلی تنگ شده دیگه دوست ندارم به صفحات برگشتی تقویم باز گردم. و آمار روزهایی که ندیدمت داره از دستم خارج میشه.خوب سرنوشت من لابد این جوریه. تو هم به نظرم هر چی بیشتر میگذره بیشتر فراموشم میکنی می ترسم از این بی خبری و سکوت... می ترسم از آینده ای نا مشخص... خوب چی بگم؟ یادم اومد...