سلام الهه ی انتظار...
بازم سکوت شب و یادی دوباره از تو... امشب هم یکی دیگه از شبهای بی تو بودنه... خوش به حال تو که عکسمو داری اگه دلت تنگ بشه میتونی یک نیم نگاهی بهش بکنی (البته اگه عکسمو پاره نکرده باشی...) حس میکنم داری به من فکر میکنی چند دقیقه پیش تلفن زنگ خورد فکر کردم تویی... ولی نه تو نبودی... چرا برگشتی؟ مگه تو زندگی جدیدی را آغاز نکردی...؟ بهم ثابت شد عاشقمی... ولی عزیز رفته ی من ممنون از مهربونیت... تو باید زندگیتو تباه نکنی به خاطر من... من نمی خوام دوباره اشتباه کنی... دل سپردن به من واست دردی رو دوا نمیکنه... تو باید عادت کنی به بی من بودن... خوب فکر میکنی من قلبم از سنگه... نه عزیز رفته ی من دیونت هر چی باشه بی وفا نیست... دلمم نمیاد تو رو از خودم برنجونم... اگه می بینی هیچی نمیگم دلیل بر بی تفاوتی من نمیشه... من میدونم تو عاشقمی... ولی از این به بعد چشم آهویی من چشماتو ببند به روی من... فکر کن منی تو زندگیت نبوده و نیست... به خدا این راهی که تو انتخاب کردی راه درستی نیست من نمی تونم تو این شرایط تو رو بخوام چون تو یک همسفر داری و اون لابد دوستت داره که به وصالت در اومده... منم احساس دارم منم گذشته مون دوست دارم ولی تو با یاد گذشته آینده ات را بهم نریز... بذار من بسوزم به پای تو... بذار من تنها قربونی این عشق باشم...
کاش از شاخه ی سر سبز حیات:: گل اندوه مرا می چیدی::
کاش در شعر من ای مایه ی عمر:: شعله ی راز مرا می دیدی::
سلامی دوباره...! منم خیلی دوسش دارم ولی دیگه نمی دونم واسه رسیدن بهش باید چی کار کنم!