الهه ی من این روزا انتظارت خیلی سختر ازهمیشه شده ومن دیریست که منتظرتم... در میان حروف الفبا هیچ کلمه ای پیدا نمی شه که در وصف خوبیهات بگم... چیه تعجب کردی! که می خوام از خوبیات بگم من دیگه اون قدر هم خودخواه نیستم که خوبیات از یادم بره... درسته تنهام گذاشتی... ولی من دل خوشم به فردایی که نمی دونم کی از سر راه میرسه... به افقهای دوردست چشم دوخته ام ولی هنوز هیچ نشانی و خبری از تو برایم نیامده...الان هم که برات می نویسم با وجود این همه وسایل ارتباطی از قبیل تلفن...(sms)...اینترنت...(email)... هنوزم بی خبرم از تو... شاید اون جایی که تویی هیچ گونه وسیله ارتباطی نیست...(آخه تو این جوری نبودی! دلمم نمیاد بهت بگم بی وفا) تو این شرایط ای کاش مثل قصه ها قاصدی بود یا کبوتر نامه رسانی که عاشق را زحال معشوق و معشوق را زحال عاشق باخبر میکرد... و خلاصه یک جوری احوال دلهایمان را بهم دیگه می رسوندن... وتموم میشد این چشم انتظاری... کاش بودی و می فهمیدی که چگونه دارم خودم گول میزنم با رویای آمدن تو... ولی اگه روزی هم بیایی! حرفی برای گفتن ندارم جزء آرزوی دیدن روی ماه تو...
دریاب مرا که دل کویریم هنوز در عطش بارانه... دریاب مرا که دل دریایی من بد جوری داره به مردابی شوم و پر از سکوت تبدیل میشه... دریاب مرا و باری دیگر با من سخن بگو ای تنها هم نفس آینه... دریاب مرا و مرا را رها کن از زندان بی تو بودن... به خدا هر جا که تو باشی واسم بهشته... برگرد پیشم تا چشمام دوباره هاله ای از نور بگیرن... برگرد و زندگی تاریکم را به سپیدی و روشنایی سوق بده... برگرد پیشم... نمیدانم با چه زبانی باهات صحبت کنم (تا پیام من دوستت دارم بهت برسه...) با زبان دل باهات حرف میزنم... زبانی که الفبای اولیه اش را از خود تو یاد گرفتم... تو به من عشق را آموختی ولی قصه عشق را در من ای استاد گرامی تمام نکردی... تو شبنمی بودی که بر روی دلم نشستی ولی خیلی زود سرازیر شدی... دلم می خواد همیشگی باشه قصه عشق تو و من ... دلم می خواد به همه بگم تنها تویی نیازم... من قلبم را به تو هدیه دادم وتو هم قلبتو هدیه دادی ولی من قبل از اینکه بخوام وارد قلبت بشم تو قلبتو پس گرفتی... و منو در حسرت داشتنش گذاشتی... ولی با همه نامهربونیات خوشحالم که افتخار اینو داشتم که برای لحظاتی بهم تقدیمش کنی... و من دل خوشم هنوز به گذشته ی پر شکوه...
(این مطلبی که نوشتم خیلی طولانیه ولی اگه عاشق هستید تا آخرش را بخونید و اگه دوست داشتید نظرتون بگید. هم می تونید در قسمت نظرات ثبت کنید. ویا در پایین وبلاگ ایمیل بزنید. غمهایتون کوتاه...التماس دعا...)
سلام الهه ی رویاهام... باور کن دیگه آمار روزها بی تو بودن داره از دستم خارج میشه(ولی تو جدی نگیر خواستم مثل اون وقتا اذیتت کنم) امروز هم اومدم برات بنویسم و یک خواهش ازت بکنم توقع هم ندارم که قبولش کنی. منم واسه اینکه آرمانی رو دلم نباشه بهت میگم دیگه عمل کردن به آن بماند بستگی به خودت داره که تا چه حد آزاد باشی و حق انتخاب داشته باشی. و مثل رفتنت نباشه اختیاراتت... خوب زیاد حرف زدم بذار بریم سر اصل مطلب. خواهشی که ازت دارم میدونی چیه: (باشه میگم عجله نکن همیشه خدا عجله داری...آه ای خدا جونم...) الان که دارم برات می نویسم مدت طولانی میشه که با همسفر جدیدت به سوی سرنوشتت ناخواسته یا خواسته رفتی... خوب بماند قصه ی رفتنت باز غصه ی دلم را تازه میکند... میدونی چیه من ازت با التماس خواهش میکنم اگه خداوند فرزندی پسر بهت عطا کرد اسمش را سیاوش بذاری که با شنیدن این اسم همیشه خاطرات روزهای قشنگ دورمون در ذهنت زنده بشه... میدونم برات سخته ولی من ازت به عنوان یک عاشق نه! بلکه به عنوان یک دوست صمیمی که روزگاری به عشق تو نفس می کشیده این خواهش را ازت دارم... تو رو خدا به پاکی عشقمان قسم این کار را انجام بده مطمئن باش خوشحال میشم. میدونم توقع زیادیه ولی این دفعه همه سعیت را بکن که در این مورد اختیاری از خودت داشته باشی... ولی اگه نشد اشکالی نداره تو خلوت وسکوت خودت به این اسم صداش کن... راستی یک حرف دیگه: سعی کن درست تربیتش کنی مثل خودت یا حتی بهتر از خودت سعی کن قلبشو از همون کودکی با عشق به خدا مانوس کنی چون تنها عشقیه که هیچ وقت کهنه نمیشه و از دل نمیره... یک حرف دیگه هم می خواستم بگم اونم اینه که سعی کن سیاوشت مثل من نشه... دوستش داشته باش ولی نه بیشتر از من... ( آخه تو که میدونی من حسودم اگه ببینم کسی رو بیشتر از من دوست داشته باشی... آه ای خدا جونم...) خوب حرفام تموم شد. ومنم یک قول میدم ولی اولش بذار یک حرفایی رو برات روشن کنم بعد حرف آخرمو میزنم. میدونی که من عاشقتم و در این شکی نیست و تا آخر عمرم در یادمی چون قلب تو در سینه من می طپه... واسه تو هم همین طوره قلب من در سینه توهست... ولی دیر یا زود امروز یا فردا بالاخره تو طالع من هم یک وصال اجباری باید باشه و نمی تونم بهت دروغ بگم که من هیچ وقت به وصال کسی در نمیام... چرا؟ چون هر چی خدا بخواد همون میشه اگه تو سرنوشت منم وصال با تو نبود لابد یکی دیگه همسفرم میشه... برای من هم سخته تو چشمای یکی دیگه نگاه کنم وبهش بگم دوستت دارم. ولی مطمئن باش اگه دوستش داشته باشم یا بهش عادت کنم هیچ وقت عاشقش نمیشم و تا ابد عاشق تو هستم... چون به قول خودت آدم یک بار متولد میشه یک بار هم عاشق میشه یک بار هم می میره... خوب تا اینجاش به سختی تونستم این حرفا رو بهت بگم... قسم به همه مقدساتی که تو هم قبولشون داری با هر کلمه ای که می نویسم یک قطره اشک از چشمام جاری میشه... خوب بگذریم... در آخر کلام گفتن این حرفم به خدا واسم سخته ولی میگم: میگم تا بهت ثابت بشه دیونه ات هیچ وقت فراموشت نمیکنه و هنوزم تو حال وهوای اون روزای خوبمون است... منم اگه خدا بهم فرزندی دختر عطا کرد اسم تو رو روش میزارم نه اینکه خیلی زیاد مثل تو دوستش داشته باشم یا عاشقش بشم ... فقط خاطره تو رو تا مادامی که هستم به یادم میاره... وسلام.