..../6/26
الهه ی من سلام. امروز بعد شصد روز چشم انتظاری یادی از من عاشق دیروزت کردی... میدونستم یک روز میاد که دلت برام تنگ میشه... مثل اون وقتا بین خواب و بیداری با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم انتظار هر کس را پشت خط داشتم جزء تو...! چون فکر میکردم دیگه بی خیالم شدی... اولش نشناختمت نمیدونم شایدم بهت کردم...؟ فکر کردم این دفعه هم غرق در رویا با تو بودن هستم... چشمانم را بستم و سکوت کردم تا این رویای شیرین پایان نیابه... تو عالم خودم بودم که با صدای ناز تو به خودم اومدم که گفتی: این قدر زود فراموشم کردی...( گفتم: شما!؟) بهت بر خورد نمی دونستم چی بگم این صدای بغض آلود صدای الهه ی من بود...! باورم نمیشد هنوز فکر میکردم دارم خواب می بینم... بین شادی و غم نمی دونستم کدوم یکی رو انتخاب کنم؟ شادی واسه این که هنوز دوستم داشتی و از یادت نرفته بودم... غم واسه این که داغ دلمو با ترنمت تازه تر از همیشه کردی...( باور کن این غم می ارزید...) خوب بگذریم بعد یک خرده گلایه از جانب جفتمون تا حدودی سبک شدم و یاد روزهای شیرین گذشته افتادم... ولی افسوس که تو متعلق به یکی دیگه بودی... و من خواستم تو باور کنی رفتن را... بهت گفتم: به همسفر جدیدت عادت کن و منو فراموش کن...( بازم بهت بر خورد البته این دفعه بیشتر...) تو گفتی: نمی تونم این دوریت را تحمل کنم... منم گفتم: به خاطر من تحمل کن... خلاصه از حال و احوالت برام گفتی... یک لحظه دلم واسه جفتمون سوخت...( تو همیشه تو هر کاری از من جلوتر بودی این دفعه هم در عذاب بی هم موندنی...) من فدات شم غصه نخور... من و تو باختیم به سرنوشت شوم... بیشتر از این خودت فنا نکن... من هیچی بهت نگفتم با اینکه حرفای زیادی برای گفتن داشتم... تو هم مثل من پرنده ای اسیر هستی یا مرگ در قفس... یا دوباره پر گشودن به سوی آرزوهای محال... بر خلاف حرفایی که می خواستم بهت بگم این دفعه من با صدایی بغض آلود گفتم: تو رو خدا فراموشم کن خدا به همرات الهه ی انتظار... ( هیچکی هم نمی تونه جای تو رو بگیره... تو کل فضای قلبم را اشغال کردی... دیگه جایی واسه کسی نیست تو قلبم... جای تو همیشه در قلبم محفوظه...)
23/6/85
سلام الهه ی فراموش شده من( البته به قول خودت) چند روز پیشا پیغام برام فرستاده بودی گویا میخواستی جویای حال من بشی چه عجب! بعد این همه روز یادی از من کردی...! اگه خودت مثل اون وقتا پیش قدم میشدی صفاش بیشتر بود مگه نه...؟ حالا بگذریم میدونم توقع زیادیه...! مهم اینه هنوز به یادمی... منم دیونتم... ولی دیگه بسه تو رویاها معلق بودن واسه تو... باور کن واسه همیشه از پیشم رفتی... دیگه صفحات تقویم را از خاطرات بی من بودن پر نکن...بذار به همون گذشته ی پر شکوه دل خوش باشیم... مثل همیشه دلتنگم به جون خودت الان بیشتر...چون میدونم هنوزم دوستم داری... دوست داشتنت واسه منی که دیگه ندارمت یک دنیاست... اگه می بینی میگم: فراموشم کن! واسه اینه که نمی خوام بیشتر از این قربونی این عشق نافرجام بشی... می خوام باهات یک کم خلوت کنم و از حال واحوالم بیشتر برات بگم آخه تو نمی دونی دیونت چشم انتظارته هنوز... سخته دوستت داشته باشم ولی بخوام پیش خودت دوست داشتنم را انکار کنم و فقط به جمله فراموشم کن بسنده کنم... (آه خدا جونم...) میدونی من وقتی تو رو دیدم تولدی دوباره یافتم من چشمانم را باز کردم و فقط تو رو دیدم ولی تو همسفر لحظاتی از زندگیم شدی و بقیه عمر فانیم فقط با یادت سپری میشه... من چشمانم را روی همه زیبایهای دنیا بستم و فقط تصویری از تو در ذهنمه... من هنوزم چشم انتظارتم چون تو بی خبر بدون خداحافظی رفتی پس باید با رویا این که تو یک روز بر میگردی زندگی کنم... من منتظرتم هر چی زودتر برگرد تا چشمانم را واسه همیشه نبستم...
سلام الهه من. دلم برات تنگ شده یعنی خیلی خیلی تنگ شده دیگه دوست ندارم به صفحات برگشتی تقویم باز گردم. و آمار روزهایی که ندیدمت داره از دستم خارج میشه.خوب سرنوشت من لابد این جوریه. تو هم به نظرم هر چی بیشتر میگذره بیشتر فراموشم میکنی می ترسم از این بی خبری و سکوت... می ترسم از آینده ای نا مشخص... خوب چی بگم؟ یادم اومد که چی می خواستم بگم. می دونی چیه: دوستت دارم. یک زمانی بود دلم خوش می کردم به دیدنت هر روزت و به همونشم راضی نبودم. و از دور نظاره گر قدمهایت بودم و تک تک قدمهایت را می شمردم. خوب من فدایت بشم. ولی الان چی؟ الان ماهها پی هم می گذرند هیچ. و من دیگه به این شرایط عادت کرده ام. یادته روزهایی بود که اگه صداتو نمی شنیدم. دیونه میشدم. افسوس روزها پی هم می گذرند صدایت را هم نمی شنوم. هدفم از یادآوری این حرفا گلایه کردن از تو نبود. میدونم تو هم تقصیری نداری...خودت بیشتر تو انتظاری... تو همش منتظر بودی من یک روز از افق های دور دست بیام و تو رو با خودم ببرم. ولی من همسفر خوبی نتونستم باشم یکی زودتر ازمن به ایستگاه قلبت رسید ومنو در انتظار گذاشت. تو رو واسه همیشه برد. همیشه صحبت از روزهای سخت بود الان با تمام وجودم این روزها را حس میکنم. دلم دیگه عادت کرده به بی تو بودن... جزء یادت و افسوس و گریه ناله و آه کشیدن کاری ندارم تو این دنیا... خوب از همون نگاه اول دل به چشمای تو بستم... تا ابدم چشمات همراه منه... تو نفسم بودی. و فکر میکردم تو هدیه خداوند تنها به منی... یک روز میاد که می فهمی دیونه ات با همه بی وفایها هنوزم چشم به راه قدماته...
به قول اون شاعر که تو هم عاشق سروده هاش بودی:
روزها رفتند ومن دیگر:: خود نمی دانم کدامینم::
آن من سر سخت مغرورم:: یا من مغلوب دیرینم::