سلام الهه ی نازم...
دیگه خسته شدم از انتظار... جزء یک قلب شکسته در قفس و اشک چشمام و یک دل آکنده از آه و افسوس چیزی برام نمونده... خاطرات با تو بودن هر چی میگذره دست نیافتنی تر میشن. میدونم بین من و تو اون وقتا که راهی نبود همیشه نگرانت بودم الان که فرسنگها ازم دوری چی باید بگم... هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون که نباید عاشقت میشدم نه اینکه فکر کنی پشیمونم نه! من منظورم اینه من وتو که می دونستیم بهم رسیدن جزء آرزوهای دست نیافتنیمونه... پس باید عاشق هم نمی شدیم که امروز آثار جای مانده از عشق این جوری ویرانمون بکنه... بوی پاییز به مشام میرسه چه پاییز دل انگیزی... دل انگیزتر از همیشه... یاد پارسال افتادم که لحظه شماری می کردم که هر چی زودتر اولین ماه سومین فصل سال از راه برسه و بعد چند ماه بی قراری دیدارت تازه تر از همیشه باشد... ولی افسوس صد افسوس دیگه نیستی که دلم خوش بکنم به دیدن دوباره تو... چه زود گذشتن روزای با هم بودن... یاد اون روز پاییزی افتادم که تو رو بی خبرم از خودم گذاشته بودم و تو اومده بودی توی کوچه مون و زیر سایه بید مجنون کوچه مون به انتظارم نشسته بودی... یادمه اون روزا نا خواسته دوست داشتم اذیتت کنم و تو رو بی خبرم از خودم می گذاشتم... و تو برام نگران میشدی و من کلی سر حال می آمدم از این دل نگرانی هات... خوشحال بودم که کسی هست اگه نباشم برام دل نگرونه... الان دیگه اگه نباشم هم فرقی به حال کسی نمیکنه... بودنم فقط برای تو ارزش داشت... چی بگم حرفای زیادی دارم ولی به کی بگم که من هنوزم چشم به راه قدماتم... دورا دور شنیده ام هنوز در هوای عشقمون بسر می بری... بسه عزیز دل خون دل خوردن برای تو... دیگه هیچ فصلی برام جذاب نیست... دیگه نفس کشیدن هم برام عذابه...
بعد از او بر هر چه رو کردم:: دیدم افسون سرابی بود::
آنچه می گشتم به دنبالش:: وای بر من نقش خوابی بود::
سلام الهه ی انتظار...
بازم سکوت شب و یادی دوباره از تو... امشب هم یکی دیگه از شبهای بی تو بودنه... خوش به حال تو که عکسمو داری اگه دلت تنگ بشه میتونی یک نیم نگاهی بهش بکنی (البته اگه عکسمو پاره نکرده باشی...) حس میکنم داری به من فکر میکنی چند دقیقه پیش تلفن زنگ خورد فکر کردم تویی... ولی نه تو نبودی... چرا برگشتی؟ مگه تو زندگی جدیدی را آغاز نکردی...؟ بهم ثابت شد عاشقمی... ولی عزیز رفته ی من ممنون از مهربونیت... تو باید زندگیتو تباه نکنی به خاطر من... من نمی خوام دوباره اشتباه کنی... دل سپردن به من واست دردی رو دوا نمیکنه... تو باید عادت کنی به بی من بودن... خوب فکر میکنی من قلبم از سنگه... نه عزیز رفته ی من دیونت هر چی باشه بی وفا نیست... دلمم نمیاد تو رو از خودم برنجونم... اگه می بینی هیچی نمیگم دلیل بر بی تفاوتی من نمیشه... من میدونم تو عاشقمی... ولی از این به بعد چشم آهویی من چشماتو ببند به روی من... فکر کن منی تو زندگیت نبوده و نیست... به خدا این راهی که تو انتخاب کردی راه درستی نیست من نمی تونم تو این شرایط تو رو بخوام چون تو یک همسفر داری و اون لابد دوستت داره که به وصالت در اومده... منم احساس دارم منم گذشته مون دوست دارم ولی تو با یاد گذشته آینده ات را بهم نریز... بذار من بسوزم به پای تو... بذار من تنها قربونی این عشق باشم...
کاش از شاخه ی سر سبز حیات:: گل اندوه مرا می چیدی::
کاش در شعر من ای مایه ی عمر:: شعله ی راز مرا می دیدی::
اول هر چی سلام دلم. تو فکرم در یادم در رویاهام در آرزوهای محالم هنوز نقش اولی میدونم حرفام واست تکراری شده ولی من دارم جون میدم تا با نگاه کبریایی تو... با ترنمت تولدی دوباره بیابم... افسوس که هنوز دل خوشم به رویا دست نیافتنی... باران با تو بودن هیچ وقت بند نمیاد... پس به بارش ادامه بده و منو خیس کن از نم نم اشکات... و کویر ترک خورده دلم را سیراب کن از دلتنگیهات...(اشکالی نداره تو آزادی... دیگه نیستم که بهت دلداری بدم که گریه نکنی... می تونی تا جایی که دوست داری شبنم از چشمات سرازیر بکنی... چون خاطرات گذشته مون واقعا ارزش اشک ریختن را دارد...) میدونم تو هم مثل من زیاد مقصر نیستی... سرنوشت تو و من باید همین جوری رقم می خورد... من تو رو تنها واسه خودم می خواستم ولی نمی دونستم تو رو خواستن خیلی واسم زیاده... من تا آخر عمرم عاشقتم... ولی می ترسم تو رویاهام بهت نرسم... منم اون عاشق دیروز... غریبه امروز... تو هم دلت تنگ شده برام؟ مگه قرارمون بهم رسیدن نبود؟ پس چرا تسلیم سرنوشت شدی...! من که توقع زیادی ازت نداشتم... به خدا من قدر تو رو ندونستم... من و تو قمار با هم بودن را باختیم... و این شکست تا مادامی که هستیم همراهمان است... دل خوش به گذشته پر شکوه... ناامید از فردایی روشن... تو هم تنهایی مثل خودم... ای کاش می تونستیم مثل اون وقتا سنگ صبور هم باشیم... ای کاش برای یک لحظه هم شده می دیدمت... ای کاش همیشه همسفرم می موندی... و ای کاش های دلم فراوانه... مجالی هم برای گفتن نیست... و ای کاش این دم آخر جون می سپردم... به قول اون شاعر که تو هم عاشق سروده هاش بودی:آن کسی را که تو می جویی:: کی خیال تو بسر دارد::
بس کن این ناله و زاری را:: بس کن او یار دگر دارد::