عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

(صبحت به خیر عزیزم)

بازم صبحی دیگر شروع به شمارش کرد در صفحه تقویم... و من هنوزم هستم... منی که میگفتم بدون تو می میرم... خوب شاید هم مرده ام و خودم بی خبرم... ثانیه ها دقیقه ها ساعتها روزها و شبهام و ماهها و فصلها و بالاخره سالها از بی تو بودن میگذرد... ای کاش در همین ثانیه های نخست جون می سپردم... ای کاش تو برمیگشتی و می دیدی با نبودنت چی حالی دارم و از دست این خرابکده که اسمش دنیاست چی میکشم... نمیدانم هنوزم هم باید انتظارت را داشته باشم؟ و یا گذشته رو واسه همیشه فراموش کنم... میان ناباوری و تردید هستم... ای کاش بودی و مسیرم را مشخص میکردی... اکنون خسته از بودنم... میدونی الهه ی من چشمات بدجوری دلمو شکار کرد و من با رفتنت تازه فهمیدم که چه کیمیایی را از دست دادم... صدای خروس همسایه به گوش میرسد که بازم هم بی محل برای خودش میخونه... خیلی وقته که هوا روشن شده و اون تازه مثل من به یاد افتاده تا ابراز وجود کنه... تا بگه منم هستم... منی که در هیچستان بی تو بودنم... به صحفه نمایشگر تلفن نگاه میکنم که شاید موقعی که خواب بودم تو تماس گرفتی... ولی افسوس هیچ شماره ای نیست... نمیدونم تا کی می خوام این جوری ادامه بدم... به آخر قصه رسیدن خیلی سخته ولی من نمیزارم این قصه پایان بیابه و همش این قصه بی توبودن تکرار میشه... تا شاید روزی قصه به نفعمون تموم بشه... خوابم میاد... نمیدونم تو هم بیداری و یا در خواب نازی... دیونه ات بیدار شده و هنوزم چشم انتظارته... خوب فعلا صبح به خیر دلم( تا بعد چی پیش میاد)

:: شکسته و خسته به تو دل بسته ام::

:: ای تو که آرام جانم هستی درخت شوقم به سوی تو جوانه میزند::

(هنوزم عاشقانه دوستت دارم...)

امروز هم گذشت... فردا هم میگذره... دیگه قرار نیست معجزه ای خاص پیش بیاد... تو رفتی از کنارم... منم چشم به راهی که تو رفته ای دوخته ام...    می خوام بدونم به آرزوهات رسیدی یا مثل من بی خیال شدی...( تو جدی نگیر) بعد این همه روز که داریم وارد ماه سوم دور از هم بودن می رسیم هنوز باورم نشده که دیگه ندارمت... هنوزم عاشقانه پرستشت میکنم... این حرفی که میزنم کفره ولی بذار بگم: تو برام مثل خدایی... خدا که دیده نمیشه ولی با این حال خدا تو قلبمون هست... تو هم بد جوری تو ساحل دلم لنگر انداختی... تو خیلی بهم نزدیکی حتی نزدیکتر از نفس... شاید باورت نشه ولی هر نفسی که میکشم با یاد توئه... یادم نمیاد تو این مدت حتی یک لحظه از یادت غافل شده باشم... تو و من به آرمانهامون به هدفهامون نرسیدیم... الان تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دعا کنم پروردگارا ما که بهم نرسیدیم... ولی ازت التماس میکنم بازم التماس میکنم بهمون صبری بده ماورای همه صبرها و کاری کن که این شکست را باور کنیم و بسازیم با این زندگی تا وقتی که چشمانمان را واسه همیشه نبستیم...  همه وجودم همه تار و پودم همه احساسم همه نفسهام و همه حرفام فقط برای توئه... تو یک فرشته ای... تویی که از عرش خدا اشتباهی فرستاده شدی به زمین خاکی و از شانس بدت اسیر من شدی اسیر منی که هیچی نبودم و تو در من دمیدی و روحی تازه بهم بخشیدی... من خوشحال بودم که یک فرشته دارم... ولی افسوس دیری نپایید که تو ساز رفتن زدی... و زندگی بهشتیم را تهی کردی... و به یکباره منو به جهنمی آتشین فرستادی... دیگه نبودی که در من بدمی و من کم کم خودمو از یاد بردم... ولی با همه این حرفا هنوز اسیر محبت تو هستم... نمیدونم چرا این قدر دیر اومدی و خیلی هم زود رفتی... باشه برو هر جا که دوست داری یک بهشت نو بساز... ولی تو رو خدا دیگه بمون هر جا که هستی دیگه هیچ کس را چشم انتظارت نذار...

نمیدانم پس چرا در انتظارتش هنوز بیدارم...؟

هر جا هستی خدا به همرات ای بهترینم...

انتظار خیلی تلخ و کشنده است... مخصوصا انتظار کسی را داشته باشی که به اومدنش زیاد امیدوار نباشی... ولی با این حال هنوز در قلبت یک کور سویی چشمک میزنه...هنوز دل خوش به بازگشتش هستی... هنوز به یادش هستی... هنوز دل خوش به خاطرات مشترکتون هستی... هنوز تو ایستگاه انتظار منتظر اومدنش هستی...(آه خدا جونم) پس چرا نمیاد...؟ من دیر آمدم یا اون زودتر از اینا رفته...؟می خوام بهت بگم دیگه نمی خواد واسه من دلت بسوزه... میدونم از سر دلسوزی بهم ترحم میکنی...خوب فدای سرت که رفتی... میدونم می تونستی یک راه دیگه غیر از این راهی که رفتی انتخاب کنی... تو همیشه بهم امید و قدرت می بخشیدی ولی خودت چی؟ تو هم شاید می خواستی در برابر این سرنوشت شوم بایستی ولی نتونستی... تو منو می خواستی ومنم تو رو... ولی اون جوری که فکر میکردیم نشد... الانشم باید یک عمر غصه روزهای رفته ی را بخوریم... وچشم انتظار آینده ای مبهم... به خدا خسته شدم از این بیهودگی و یکنواخت زندگی کردن اگه بشه اسمشو گذاشت زندگی... همش منتظرت هستم همش گوش به زنگ تماست هستم و این جوری خودم گول میزنم در سکوت لحظه های بی تو بودن... با وفا چرا دیگه به خوابم نمیایی... من هر شب با آرزو اینکه حداقل تو خواب ببینمت سر به بالین میزارم ولی تو انگار رفتی واسه همیشه... ای خدا چرا من؟ ای کاش می تونستم دلم را از بی وفایی ها و نامهربونیها خالی کنم... آخه چرا باید سهم من از با تو بودن فقط غم و غصه اش باشه... نمیدانم؟