عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

خداحافظ همین حالا...

سلامی در آخر راه عاشقی سلامی در ابتدای راه بی تو بودن...

من دیوانه وار دوستت داشتم و از این پس هم خواهم داشت. دیگه خسته شدم می خوام برم یک جای دور یک جایی غیر از اینجا که خاطرات رفته ی تو را در ذهنم زنده نکنه... من شکستی غریب خوردم که باورم نمیشه... ولی باید لمس کنم این شکست را... تشنه لب بمونم تا ابد... دیگه سقف آرزوهام بر سرم آوار شده... دیگه رویاهام دورتر از همیشه هستن... شاید آخرین بار باشد که برایت می نویسم زین پس بر قلبم حک میکنم خاطرات بی تو بودن را... دیگه نمی خوام ناراحتت کنم... دیگه بی خیالت میشم. دیگه مثل پروانه بالهایم را نمی سوزانم... آخه شمع با تو بودن خاموش شده... دیگه نا امیدتر از همیشه به انتظار نمیشینم... دیگه خودمو به دست سرنوشت می سپارم همون کاری که تو با من کردی... دیگه رهایت میکنم... من خیلی خود خواه شدم مگه نه...؟ نه دلمم نمیاد تو رو بی وفا خطاب کنم... دیگه بسه فکر وخیال واسه تو و من... دیگه به جون خودت به آخر خط رسیده ام شاید روزی برایت دوباره بنویسم... دلم می خواد اون روز فقط روز شاد با تو بودن باشه... یک خواهش در آخر راه از تو دارم فقط با التماس ازت می خوام فراموشم نکن... در آخر کلام باز با سروده اون شاعر که تو عاشق سروده هاش بودی امروز و روزهای رفته و آینده تاریک و مبهم را به پایان می برم:

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم:: نه درودی نه پیامی نه نشانی::

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم:: زآنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی::

( در پایان هم از همه دوستان عزیز چه اونایی که نظر و ایمیل دادن.... و چه اونایی که بهم سر زدن ممنونم... از همه تون متشکرم که با من احساس هم دردی کردید. امیدوارم همیشه ایام شاد و سر سبز باشید... ازتون خواهش میکنم دعا کنید روزی باشد برای شادی بازگشت او برایتان بنویسم. ممنون از لطف همه تون... همه تون به آرزوهای محالتون برسید... رفتم ولی این راه که آغاز کردم پایانی ندارد...)

سر آغاز پاییز بی تو بودن...

سلام الهه ی نازم...

دیگه خسته شدم از انتظار... جزء یک قلب شکسته در قفس و اشک چشمام و یک دل آکنده از آه و افسوس چیزی برام نمونده... خاطرات با تو بودن هر چی میگذره دست نیافتنی تر میشن. میدونم بین من و تو اون وقتا که راهی نبود همیشه نگرانت بودم الان که فرسنگها ازم دوری چی باید بگم... هیچ وقت خودمو نمی بخشم چون که نباید عاشقت میشدم نه اینکه فکر کنی پشیمونم نه! من منظورم اینه من وتو که می دونستیم بهم رسیدن جزء آرزوهای دست نیافتنیمونه... پس باید عاشق هم نمی شدیم که امروز آثار جای مانده از عشق این جوری ویرانمون بکنه... بوی پاییز به مشام میرسه چه پاییز دل انگیزی... دل انگیزتر از همیشه... یاد پارسال افتادم که لحظه شماری می کردم که هر چی زودتر اولین ماه سومین فصل سال از راه برسه و بعد چند ماه بی قراری دیدارت تازه تر از همیشه باشد... ولی افسوس صد افسوس دیگه نیستی که دلم خوش بکنم به دیدن دوباره تو... چه زود گذشتن روزای با هم بودن... یاد اون روز پاییزی افتادم که تو رو بی خبرم از خودم گذاشته بودم و تو اومده بودی توی کوچه مون و زیر سایه بید مجنون کوچه مون به انتظارم نشسته بودی... یادمه اون روزا نا خواسته دوست داشتم اذیتت کنم و تو رو بی خبرم از خودم می گذاشتم... و تو برام نگران میشدی و من کلی سر حال می آمدم از این دل نگرانی هات... خوشحال بودم که کسی هست اگه نباشم برام دل نگرونه... الان دیگه اگه نباشم هم فرقی به حال کسی نمیکنه... بودنم فقط برای تو ارزش داشت... چی بگم حرفای زیادی دارم ولی به کی بگم که من هنوزم چشم به راه قدماتم... دورا دور شنیده ام هنوز در هوای عشقمون بسر می بری... بسه عزیز دل خون دل خوردن برای تو... دیگه هیچ فصلی برام جذاب نیست... دیگه نفس کشیدن هم برام عذابه...

بعد از او بر هر چه رو کردم:: دیدم افسون سرابی بود::

آنچه می گشتم به دنبالش:: وای بر من نقش خوابی بود::

ای کاش می فهمیدی عاشقتم دیونه...

سلام الهه ی انتظار...

بازم سکوت شب و یادی دوباره از تو... امشب هم یکی دیگه از شبهای بی تو بودنه... خوش به حال تو که عکسمو داری اگه دلت تنگ بشه میتونی یک نیم نگاهی بهش بکنی (البته اگه عکسمو پاره نکرده باشی...) حس میکنم داری به من فکر میکنی چند دقیقه پیش تلفن زنگ خورد فکر کردم تویی... ولی نه تو نبودی... چرا برگشتی؟ مگه تو زندگی جدیدی را آغاز نکردی...؟ بهم ثابت شد عاشقمی... ولی عزیز رفته ی من ممنون از مهربونیت... تو باید زندگیتو تباه نکنی به خاطر من... من نمی خوام دوباره اشتباه کنی... دل سپردن به من واست دردی رو دوا نمیکنه... تو باید عادت کنی به بی من بودن... خوب فکر میکنی من قلبم از سنگه... نه عزیز رفته ی من دیونت هر چی باشه بی وفا نیست... دلمم نمیاد تو رو از خودم برنجونم... اگه می بینی هیچی نمیگم دلیل بر بی تفاوتی من نمیشه... من میدونم تو عاشقمی... ولی از این به بعد چشم آهویی من چشماتو ببند به روی من... فکر کن منی تو زندگیت نبوده و نیست... به خدا این راهی که تو انتخاب کردی راه درستی نیست من نمی تونم تو این شرایط تو رو بخوام چون تو یک همسفر داری و اون لابد دوستت داره که به وصالت در اومده... منم احساس دارم منم گذشته مون دوست دارم ولی تو با یاد گذشته آینده ات را بهم نریز... بذار من بسوزم به پای تو... بذار من تنها قربونی این عشق باشم...

کاش از شاخه ی سر سبز حیات:: گل اندوه مرا می چیدی::

کاش در شعر من ای مایه ی عمر:: شعله ی راز مرا می دیدی::