عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

عاشقانه ها

این وبلاگ شامل مطالب ونوشته های یک عاشق که برای معشوق می نویسد و شاید این نوشته ها بتواند درس عبرت یا کم شدن غم یکی باشد.

یاد تو تنها همسفرم

به یاد تو که تنها همسفرمی سفری را آغاز کردم. به خط بریده و ممتد جاده چشم دوختم. جاده ای که انتها نداره. جاده ای که هر چند کیلومترش یک شاخه انحرافی بهش متصل میشه.(مثل قلب من نیست که با همه راههای فرعیش فقط یک جاده داره که اونم جاده عشق توئه)همش انتظار که این جاده به پایان برسه ولی از رسیدن به مقصد خبری نیست اصلا نمی دونم دنبال چی هستم؟ به ایستگاه پرداخت عوارض اتوبان رسیدیم. راننده مبلغی پرداخت میکنه و ما راهمون را ادامه میدیم.( در این لحظه یاد تو افتادم... من بدون گرفتن هیچ عوارضی و هیچ چشم داشتی تو رو به جاده قلبم راه دادم...) منم مسافرتی به قلبت داشتم...( به مقصد سفر رسیدیم) ولی افسوس به مقصد اصلیم که قلب تو بود نرسیدم...

الان که دارم از تو می نویسم در سفرم. سفری متفاوت با همه سفرام... دیگه نیستی واسم نگران بشی... بی خبر از احوال منی... باوفا ببین من هر جا باشم لحظه ای از تسبیح اسمت دست بر نمی دارم. من باختم ولی تو این شرایط غم نداشتنت را با یک دنیا شادی عوض نمی کنم. چون قبلا می گفتم عاشقتم ولی با نبودنت یقین پیدا کردم عاشقتم نه یک عاشق معمولی! یک عاشق دیونه تو... درسته لایق با تو بودن نبودم... حداقل اینجا تنها جایی هست که می تونم حرفایی که تو دلمه بهت بگم. اینجا باهات درددل کنم مثل اون وقتا که بودی... افسوس که بی خبری تو این دل شکسته چی میگذره... ای کاش میدونستی من چه قد دوستت دارم... زمونه خواست من به چشم تو یک بی وفا بشم خیالی نیست... به قول خودت که می گفتی: خدا بهتر میدونه تو دلم چی میگذره...من هنوزم هلاک یک نگاتم... من میدونم که دیگه تو رو ندارم ولی می خوام به پات بسوزم...من از اون روزی که با تو پیمان بستم قسم خوردم که هیچ وقت تحت هر شرایطی از یادم نری.ولی به اجبار تو فکر تو یک بی وفا شدم... میدونی عزیز تو الفبا عشق را با من آشنا کردی پس فکر نکن از خیالم رفتی من عاشق از تو نوشتنم تو تنها آرامش دهنده قلبمی هنوز... فکر میکنی من اون نگات از یادم میره... یادته تو اولین تماسمون چه گفتی؟ میدونم یادته گفتی: فرمایشی داشتید؟...(اون وقت یک جواب کوتاه دادم گفتم: احساس میکنم دوستت دارم.) ولی الان می خوام کامل جوابت را بدم: آره عزیز فرمایشم این بود هیچ وقت از یادم نمیری... ای کاش عشقمون هنوز تو آغاز می موند و پایانی در کار نبود...

 

 

دلم برات تنگ شده خیلی...

سلام... دلم برات تنگ شده بود اومدم یک کم باهات در خلوت دل حرف بزنم. می خوام بگم چرا رفتی؟ خوب میدونم تو به اجبار رفتی... میدونی بعد این همه روز که دیگه آمارش از دستم خارج میشه. ( تو جدی نگیر) خوب من دلم گرفته می خوام مثل اون وقتا خودم لوس کنم... دیونه شدم مگه نه! اصلا نمی دونم چی بگم فقط می خواستم از تو بنویسم تا یک کم با یادت خوش باشم... گریه؟ من گریه کردم از کجا فهمیدی باهوش... میدونم قلب من تو سینه تو داره می طپه. ولی تو باوفا قلبتو بردی به جایی که دیگه دستم بهش نرسه... میدونی هنوزم هر وقت جایی اسمت را می شنوم گونه هام قرمز میشه اصلا یک حالی بهم دست میده. انگار نه انگار تو رفتی... باورت نمیشه بیرون که میرم فکر میکنم هر لحظه تو رو می بینم... با خودم میگم: چی میشه اگه تو رو ببینم. میدونم زخم دلم تازه میشه. فکر نکنم اتفاق خاصی بیافته؟ چون اگه قرار بود چیزی بشه اون موقع که بهم گفتن تو رفتی واسه همیشه یک چیزیم میشد... من فکر کنم لایق مردنم نباشم... شاید باورت نشه ولی قسم به عشق پاکمون از روزی که رفتی یک بار نشده از ته دل بخندم. نمیگم نخندیدم چرا همیشه خنده تلخی بر لب داشتم. میدونی شخصیتم دوگانه شده تو خلوت و تنهایی و اینجا لحظه ای آروم قرار ندارم.دیگه نمی تونم پیش بقیه نقش یک آدم شاد را بازی کنم. به خدا خسته شدم از انتظار... من چرا هنوز باورم نشده دیگه تو رو ندارم. چشمام خشک شد از بس به صفحه نمایشگر تلفن زل زدم... هر تماس ناشناسی دلمو می لرزونه فکر میکنم تو پشت خطی... ولی افسوس... آه خدا جونم... تو حافظه تلفنم به جای اسمت سه تا نقطه چین و یک علامت سوال گذاشتم. نقطه چین واسه اینکه نمیدونم چی به سرم اومد. علامت سوال برای اینکه چرا رفت... جون من که واست میدونم (هنوزم شاید)عزیز باشه من بد بودم... همش منتظرتم... میدونم دیگه کم کم از خاطرت میرم. میدونم همسفرت دوستت داره... شاید هم عاشقت باشه... ولی مثل من که دیونه ات نیست. خودت کاملا دیونگی هامو دیدی... دیگه جرائت نمیکنم به طرف کوچه تون نگاه کنم چه برسه که بیام تو کوچه تون تو درو وا کنی من یک لحظه یک کوچولو ببینمت. فکر میکنی من چه حالی دارم... به خدا اگه میدونی...! بذار فکر کنی من بی وفام... میدونی هنوزم اگه جایی اسمتو روی یک تابلو یا سر در یک مغازه ببینم دلم می لرزه... حفظ میکنم اون مکانو که دفعه بعد اگه از اون جا رد شدم اسم قشنگتو با حسرت نگاه کنم... ببین من به چه چیزا دلمو الکی خوش نمی کنم... به قول شاعر جونی هم بهاری بود بگذشت... ولی جونی من فرصت بهار شدن بهش داده نشد شاید هم داده شد ولی لایقش نبودم. جونیم پاییزی بیش نبود... ولی به خدا این دوسال و دو ماه که با تو بودم با همه ناملایمت ها با همه غمها با همه دردام بهترین و قشنگترین روزای زندگیم بود... به قول شاعر که میگه: اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت:::: دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار::::من با خیال او دل خود شاد کنم....

چهلم غمگین رفتن تو...

 

به یاد تو که تنها یادمی حرفهای دلم را به نگارش در میارم. گر چند شاید نتونم اون جور که باید احساسمو بیان کنم ولی همه سعیم می کنم برات بنویسم یک جوری می نویسم که حداقل تو این نوشته ها لایق تو باشه. یادمه اون وقتا شبها به عشق تو می نوشتم و صبح برات می خوندم. یادش به خیر چه روزای خوبی بود. الان که دارم باز از تو می نویسم چهلمین روز غمگین بی تو بودنه. خیلی سخته تک و تنها به استقبال غم بری. امروز هم در حال گذشتنه به نظرم فقط یک فرق کوچولو با روزای دیگر دارد. امروز کسی نبود تا لباس غمو از تنم بیرون کنه خودم لباس سپیدی به تن کردم و به احترام عشقت فاتحه ای براش خوندم. امروز سر وعضم  هم تغییر اساسی کرد وقتی تو آینه نگاه کردم خودم نشناختم خیلی تغییر کرده بودم تو این چهل روز فرصت اینکه به خودم برسم نداشتم فقط تو فکر تو بودم. اون وقت هنوز بگو تو بی وفایی... هر چی خواستم گریه کنم تا یک کم سبک بشم نتونستم مثل اینکه این بغض حالا حالاها همراه منه. اشکالی نداره حتما سهم من از با تو بودن فقط غصه اش است. من فقط تو رویاها تو رو داشته باشم کافیه. و آرزوی وصالو با خودم به گور ببرم... بعد این همه روز که گذشت دیدم دلیلی نیست که بهت تبریک نگم مبارک باشه این وصالت. ولی بذار یک کوچولو باهات حرف بزنم. چهل روز گذشت ولی با همه سختیهاش گذشت. از این به بعد هم روزهای بی تو بودن میگذره. اصلا قانون دنیا همینه. چه غمگین چه شاد میگذره... من میدونم باید عادت کنم: دیگه کسی نیست صبحا از خواب بیدارم کنه. دیگه کسی نیست وقتی برم سفر نگرانم بشه. دیگه کسی نیست شبا بهم شب به خیر بگه. دیگه کسی نیست بهم بگه دوستت دارم. دیگه کسی نیست به حرفای دلم گوش کنه. دیگه کسی نیست بهم محبت کنه. دیگه کسی نیست منتظرم باشه. دیگه کسی نیست که بگه می میرم برات...دیگه کسی نیست من بهش بگم می میرم برات... خیلی حرفای دیگه دارم ولی افسوس مجالی نیست چون هر چی هم بگم کم گفتم... بذار یک کم بیشتر برات بگم شاید دیگه فرصتی نباشه برات بنویسم. تو رفتی بی من فدای سرت. فدای یک نگات. خدا همواره پشت وپناهت باشه. راستی یک چیزی الان یادم اومد. باوفا تنهایی سفر ماه نری مثل قدیما منو با خودت ببر. قول میدم پسر خوبی باشم. اصلا هر چی تو بگی. ولی نه! تو تنها برو چون من دیگه تو فکر تو اون عاشق قدیمی نیستم. فکر میکنی من بی احساسم به همه چیز پشت پا زدم. هر جور دوست داری فکر کن... خوب من مجبورم که این جوری باشم چون نمی خوام زندگیت به خاطر من تباه بشه. میدونی تو هیچ وقت نتونستی منو اون جوری که هستم بشناسی. نه اینکه فکر کنی دارم گله میکنم. نه! تو بهترینی فقط من هر جا پا میزارم زیادیم. از این به بعد فقط سکوت مبهم تنهایی وخاطرات گذشته از خیالم می گذرد هیچ وقت نفهمیدی که چقدر دوستت دارم... می خوام امروزو با این شعر شاعر به پایان ببرم:

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش:::: در دامن سکوت به تلخی گریستم.  نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها:::: دیدم که لایق تو و عشق   تو نیستم...